شعر در من می جوشد
ناگهان و سهمگین
در بعد از ظهر یک پنج شنبه که خورشید می بارد در بیرون پنجره
و من به صدای تو
دلتنگ روزهایی می شوم
که برگهایی بودیم روی شاخه یک درخت
باد ما را به زمین کشاند
و بزغاله ای به دندانمان کشید
و جه خوشبخت بودیم
It is a strange sort of pain "to die of yearning for something you'll never experience"