It is a strange sort of pain "to die of yearning for something you'll never experience"

Saturday, September 13, 2003


در خیابانهایی که به خانه تو می رسند مردی گریسته است
به خاطر من....
در خیابانهایی که به خانه تو می رسند...مردان بیشماری می بینم...همه خسته و عرق کرده و عجیب زیبا...
راه می روم در خیابانهایی که به خانه تو می رسند
بوی تن مردان تمام پیاده رو را پر کرده است
چه معصومانه می روید...چه بی دلیل...
موهایم را دوست دارم امروز...
دلم می گیرد هنگامی که می بینمش، آجرهایی چرب و کشدار آن را در خود پیچیده اند...
مردی مرا نگاه می کند..گیج و خسته و متعجب...زیر لب چیزی می گوید..
احساس لیز خوشایندی ست....
مردک غریبی است..با پیراهن آبی و لبخند صورتی باریکش که بوی توتون می دهد...
می دانم که برای ناهار روی یک صندلی لهستانی خواهد نشست
و به صدای آرواره هایش گوش خواهد داد و این گریه ام می اندازد
موهایم را دوست داشتم امروز...
می روم بخوابم...قبل از اینکه بروی چراغ را روشن کن...




No comments:

Hypersmash.com