It is a strange sort of pain "to die of yearning for something you'll never experience"

Saturday, August 13, 2005



دستانش را از هم باز می کند
عینکش را جابجا
کاغذهای روی میز را به دنبال یادداشتی مهم که هیچگاه نوشته نشده می گردد
نگاهم نمی کند
من منتظرم
آرامم
می نشینم تا کلمات را پیدا کند
ناخنهایم را نگاه می کنم
تمیزند و بلند

تازه شروع کرده ام به شمردن انگشتانم که شروع می کند
دستانش را در هم قفل می کند
نفس بلندی می کشد
و خیره می شود به شیشه های عینکم

می گوید: باید امید داشت
من چیزی نمی گویم
لبخند می زنم
او فکر می کند من افسرده ام
می گوید: باید امید داشت..
چیزی نمی گویم
عینکم را بر می دارم
مات می بینمش
لبخند می زنم
او فکر می کند من افسرده نیستم
از خودش راضی است
این را می بینم
می گوید: هنوز امید هست ..
چیزی نمی گویم
لبخند می زنم
و دریچه را می بندم
نمی خواهم بفهمم چه فکر می کند


از ساختمان که بیرون می آیم
گرمای اسفالت خیابان از پاهای دردناکم بالا می رود
لبخند می زنم
و باقی دریچه ها را هم می بندم

Hypersmash.com