It is a strange sort of pain "to die of yearning for something you'll never experience"

Wednesday, October 15, 2003


مردک سر حالی که چاق بود و کم مو بویت را بر پوست دستم پخش کرد.در خیابانهایی که به خانه تو می رسند راه می رفتم امروز و بو می کردم دستم را.چه غریب که هیچوقت آنجا ندیدمت.
چه خوب می شد اگر یکروز آنجا می دیدمت..اتفاقی... قدمهایت بلند و بی اعتنا..دست در جیب.چه عجیب که یک نوا را زمزمه می کردیم... چه عجیب که دیر فهمیدیم نواهامان یکی بوده اند...چه هولناک بودیم...چه کم حرف...
کاش می دیدمت یکروز... اتفاقی...
شاید می ایستادیم و از کثیفی هوا می گفتیم. از مستی، از موسیقی.شاید هم بدون توقف سری برای هم تکان می دادیم و خیره می شدیم در چراغهای مبتذل اغذیه فروشیهای خستهء پیش رویمان.می دانی،کسلم می کند.
به خانه که رسیدم خودم را شستم... از ملال همیشگی آن خیابان که همه سرگیجه های مرا در خودش دارد...از تماس شتابزده ای که مرا می ترساند...از همه چیزهایی که به یاد می آوردم...
اینجا نشسته ام...بویت همچنان باقیست روی پوست غمگین من.
من خسته ام و موهایم جایی روی سرم پیچ خورده است.نمیبینمشان.
کاش می دیدمت یکروز... اتفاقی...قدمهایت بلند و بی اعتنا...

No comments:

Hypersmash.com