زنک مهربان است.
تماس دستانش با پوستم دردناک و سرد است.
نفسم را حبس می کنم.
برایم از جوانیش می گوید، از پوست صاف شکمش.
دستانش زبر است،شکمم درد می گیرد.
مرا به درد می آورد و سپس می بوسدم.
چشمانم اشک دارند، نفس عمیقی می کشم.
از روی تخت بلند می شوم.
چه خوب که نیست.
صابونها بوی لیمو می دهند.
و
دنیا پر از آناناس هاییست که دهانم را زخم می کنند.
No comments:
Post a Comment